سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای کوچک من...

ارسال‌کننده : در : 87/2/19 1:51 صبح

دخترک کبریت فروش را ندیده ام...اما پسرک گل فروش را چرا! زیاد سر راهم سبز می شود و سیلی خجالت و شرم را روانه دلم می کند! پسرکی که 10-12 سال بیشتر ندارد...پسرکی که در سرمای زمستان و گرمای تابستان، به جای آن که سر کلاس درس باشد و با هم سن و سال هایش گل کوچیک و فوتبال بازی کند، و یا ساعت ها سرگرم جدیدترین بازی کامپیوتری آمده به بازار باشد! گل می فروشد...رز قرمز و نرگس زرد...

پسرکی که شب، وقتی روانه خانه می شود به جای کانون گرم خانواده و آغوش باز مادر و سفره رنگارنگ شام، دستان زمخت پدر و سیلیی که نثار صورت ظریفش می شود، انتظارش را می کشد...پسرکی که حاصل تمام زحمت های روزانه اش، می شود مواد مخدر پدر معتادش...پسرکی که وقتی علت کبودی روی گونه چپش را پرسیدم، تنها از روی درد دل از مریضی مادر و دو خواهر گرسنه اش و اعتیاد پدر که وقتی موادش ته بکشد به او و دو خواهر معصومش حمله ور می شود برایم گفت. و من ِ نفهم، از روی ترحم و دلسوزی، تمام گل هایش را یکجا خریدم و دوبرابر قیمت گل ها را به او دادم و به خیال خود ثواب بزرگی کردم...او اما تمام پول ها را پس داد و گل ها را برداشت، لبخند تلخی تحویلم داد و همان طور که از من دور و دور تر می شد صدایش در سرم پیچید...که «خانم ما فکر کردیم شما دیگه میفهمی...خانم ما گدا نیستیم شغلمون گل فروشیه...شغلمون...»

حالا دیگر خوب می دانم که دخترک کبریت فروش...پسرک گل فروش...حتا دخترکی که فال می فروشد و حتاتر پسرکی که سر چهار راه، شیشه ماشین های مدل بالا را تمیز می کند گدا نیستند...آنها شغلشان این است...شغلشان...

این منم که روز به روز از آن ها دور و دور تر می شوم و جز دنیای کوچک خود و دور و بری هایم کسی را نمی بینم...این من کوته فکرم که وقتی پسرک، تنها اندکی محبت گدایی می کرد، پولم را به رخش کشیدم...دریغ از این که او شغلش گل فروشی است...شغلش...




کلمات کلیدی :